۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

سوالها توی ذهنم شناورن، بی جواب ها و هنوز جواب نگرفته ها. این چه می شود؟ آن چه می شود؟ کم کم روز می گذرد و نگرانی برای کارهای انجام نداده جایگزین نگرانی های صبحگاهی می شود.
انگار که ماشین لباسشویی قورت داده ام و فقط لباسها عوض می شوند، شستشوتمام نمی شود.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

۱۳۹۱ فروردین ۹, چهارشنبه

یادم نیست که آخرین باری که از خودم حرف زدم، رها و بی دغدغه و بی فکر کی بوده. هر بار به سرزنش و چرا گفتم، ختم شده بود. به پشیمانی از حرف زدن و تصمیم بر خودسانسوری. خود سانسوری که هیچ گاه ذات من نبوده. این روند جمعه شب شکسته شد. اول هم همون حس چرا گفتم اومد سراغم. الآن که گذشته، راضیم از حرف زدنم. من به کسی که در جمع از خودش حرف میزنه و اگه غمگینه غم و غصه اش را نشون میده نزدیکترم.
جایزه ی حرف زدنم، خود بودنم را از کائنات گرفته ام: پیامهای محبت آمیز، همصحبتی و سه جفت گوشواره آویز که با تکان سر زنگ ملایمی می زنند. زنگ شادی. زنگ محبوبیت.
یاد می گیرم که به نقاب قوی بی اشتباه احتیاجی ندارم.

۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه

هنوز نمی دونم که چطور یه روز خوب جاش را به یه روز بد میده. چطوره که احساسات اینقدر ناپایدارند و میشه از اوج افتاد به کنج. شاید مهمتر از چطور این باشه که من بپذیرم این منم، با همه ی بالا و پایین هام. نخوام که مهارش کنم. نخوام که اتفاق نیفته. یادبگیرم که اینهم خواهد گذشت و یاد بگیرم که سبکتر بگذرونمش. کم دردتر.
فکر می کنم چهل سالگی جایی است که که زخمها زود لیسیده می شوند. زود خوب می شوند. شاید چهل سالگی روحم زودتر برسد.

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است
درونم، صلح آغاز شده است. با خودم، با ضعف هام کنار آمده ام. دارم تمرین می کنم که از زخمهام مراقبت کنم. درمانده نیستم.  پشت سر می گذارم. امروز، روز من است. امروز را به متهم کردن هدر نمی دهم. همراه رودخانه ی زندگی میشوم، با بالا و پایین هایش، باتوانایی ها و کاستی هایم.


۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

اسفندانه

آسمون ابری اما باز. خنکی دلچسب. یه روز باد، یه روز بارون، یه روز آفتاب. هوا هوای تغییره. اسفند رو دوست دارم. بوی بهار رو. آسمون باز رو. و نوید بهار رو. قدم زدن در هوای خنک بامدادی رو.

 مادرم می گوید باد درختها را از خواب بیدارمی کند. تعبیر مادرم را دوست دارم.انگار پسر بچه ی لجوجی که خود را به خواب زده و مادر تکانش می دهد. به درخت بید فکر می کنم که زودتر از همه بیدار می شود،  بید دم سی و سه پل که محل قرارهای ما بود، و بید های کنار پل فردوسی. دلم شلوغی قبل عید می خواهد و قدم زدن صبحگاهی کنار زاینده رود. دلتنگ نیستم. لطافت خاطرات مانند نسیمی نرم نوازشم می کند. لبخند می زنم. عطر شب بو پرم می کند. می خواهم بنفشه و لادن بکارم.

۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

صدای خوب یه جادویی داره برای من. همیشه فکر می کنم از همه ی هنرها بهتر آواز خوندنه. میشه همه ی حسهات را بریزی توی صدات. میشه داد بزنی و رها بشی. میشه شاد باشی و بخونی و به رقص بیای. به نظرم آخر رهایی بود همیشه. ویتنی هوستون چند روز پیش مرد و اون صدای جادوییش تموم شد. هنوز می تونست سالها بخونه و به وجد بیاد و به وجد بیاره. بهترین حرفی که درباره اش خوندم اینه:

Barbra Streisand on Whitney Houston: "She had everything, beauty, a magnificent voice. How sad her gifts could not bring her the same happiness they brought us."



حالا همش تو فکر ویتنی هوستونم. که اون صدای جادویی براش شادی نیاورد... لابد تو زندگی هر کدوم ماها هم چیزی هست که برای یه نفر دیگه جادوی خوشبختیه...