امروز یه دوست گلی زنگ زد. بیشتر از یکسال بود که با هم حرف نزده بودیم. الان که اینو نوشتم مورمورم شد... یکسال باشه که با دوستت حرف نزدی...
یکسال باشه که با دوستت حرف نزده باشی و توی نیم ساعت از اصل حال همدیگه و شکل همدیگه و دغدغه های هم، از همه ی جیک و پیک هم سر دربیاریم. این یعنی همه ی عمق اون چیزی که مهاجرت از آدم می گیره.
با هم موافق بودیم که تا اینجا به تجربه اش می ارزید. اما تا کی؟
و من چقدر همفکری های دوستها و خانواده ام را کم میارم. چقدر گفتگوهای ساده ی " من امروز فلان چیز را خریدم" و "من امروز فلان کس را دیدم" را کم میارم। حالا حرفهای مهم تر دیگر بماند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر