همیشه تفاوت دیدگاههای آدمها برام جالب بوده. دوستانم، هیچ وقت عین من نبوده اند. اما زبان مشترکی بود که ما رو به یه فهم مشترک می رسوند.کم کم زبان مشترک ساختن سخت می شود، به فهم مشترک رسیدن سخت تر. هر کسی بیشتر خودش است، نه به معنای خوب مستقل بودنش که به معنای قدم نگذاشتن در راه فهم مشترک. ساده اش این است، با دوستی خیلی خیلی قدیمی و نزدیک، چند وقتی است به زبان مشترک حرف نمی زنیم. کم حرف می زنم، کم درد دل می کنم. او هم که تعریف می کند با او به آن یگانگی همیشگی نمی رسم... پل را گم کرده ام.
۱۳۹۰ بهمن ۱۸, سهشنبه
۱۳۹۰ بهمن ۵, چهارشنبه
روزهام
گاهی روزها احساس می کنم که حاصل زندگیم یه تو گوشی محکم بوده، سیلی محکم واقعیت به همه ی خوش باوری بچه گانه و سهل انگارانه ی من.
گاهی روزها زندگی هست، جریان داره و من کنار ساحل رودخانه نشسته ام و نگاه می کنم به روزمره گیها و رویاها و دردها، همه با هم و همزمان در من جریان دارند.نگاه می کنم به زندگی با شکلهای گوناگوناگش و با رنگهاش. باور می کنم که شادی یک تصمیم است، علیرغم همه ی آنچه که در پیرامون ما می گذرد، با وجود همه ی اشتباه ها و درد ها و شکستها، منم که تصمیم می گیرم سرم را بالا بیاورم یانه، لبخند بزنم یا نه و شادی را انتخاب کنم یا نه. شادی انتخاب ماندگاری نیست، انتخاب آگاهانه ی لحظه به لحظه است.
گاهی روزها زندگی هست، جریان داره و من کنار ساحل رودخانه نشسته ام و نگاه می کنم به روزمره گیها و رویاها و دردها، همه با هم و همزمان در من جریان دارند.نگاه می کنم به زندگی با شکلهای گوناگوناگش و با رنگهاش. باور می کنم که شادی یک تصمیم است، علیرغم همه ی آنچه که در پیرامون ما می گذرد، با وجود همه ی اشتباه ها و درد ها و شکستها، منم که تصمیم می گیرم سرم را بالا بیاورم یانه، لبخند بزنم یا نه و شادی را انتخاب کنم یا نه. شادی انتخاب ماندگاری نیست، انتخاب آگاهانه ی لحظه به لحظه است.
۱۳۹۰ دی ۲۷, سهشنبه
از گم گشتگیها
کمی گم شده ام در این شهر جدید. انگار که باز از اول مهاجرت کرده ام. باز هم به هیچ جا و هیچ چی وصل نیستم. دوباره روزهای خالی کشدار بی دوست. دوباره روزهای طولانی بی حرفی. ترسیده ام. حتی مغازه های پرزرق و برق هم شوق خرید در من بر نمی انگیزند. نبودش اینقدر طولانی است که روزهای خالی مرا پر نمی کند. پرکردن جای خالی او را با دیگران، با جای خالی خودش تاخت زده ام...یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت. بهتر می شود، می دانم، می دانم، می دانم
۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه
نوشتن
بازم اومدم بنویسم که می خوام بنویسم. می خوام از چیزهای ساده و روزمره بنویسم. شاید که فکرهام روون شه. شاید بعدتر بتونم از چیزهای مهمتر هم بنویسم، از فکرهایی که هستند و هستند و نه تمام میشوند و نه به جایی می رسند. می خوام بنویسم چون ایمان دارم به درمانی که در نوشتن هست:
"هنوز در سرم جملههای جادویی فاطمه مرنیسی مدام تکرار میشود که «بنویسید تا جوان بمانید. کرم مرطوبکننده را دور بریزید، نوشتن بهترین درمان برای هر درد و درمان چین و چروک است. تنها کاری که از نوشتن برنمیآید، جلوگیری از سفید شدن موهاست. برای آن باید حنا استفاده کنید. اما یاد بگیرید روزی یک ساعت بنویسید. هرچیزی که به فکرتان میرسد. حتا میتوانید به ادارهی برق نامهبنویسید و بگویید چراغ برق روبروی خانهتان سوخته است. نمیتوانید تصور کنید نوشتن چه تاثیری روی پوستتان دارد. چین و چروکهای کنار لبتان و اخم بین ابروهایتان کم کم کنار خواهد رفت، چشمهایتان بازتر خواهند شد و با همهی اینها آرامش درونی خواهد آمد. در خاورمیانه نوشتن، ارزانترین و عمیقترین نوع کشیدن پوست است. در این کشورها همهچیز از رژیمهای سیاسی گرفته تا آلودگیهای ایدئولوژیک و اقتصاد همه دست به دست هم میدهند تا زن را قبل از آنکه زمانش برسد پیر کنند.هفتهای یک بار به او شوک عصبی میدهند، ماهی یکبار حملهی قلبی.همه با هم کاری میکنند که از بیست و پنج سالگی موهای زن سفید شود و بعد از بیست سالگی حداقل سالی پنج چین و چروک به چینهایش اضافه شوند.»" از اینجا
"هنوز در سرم جملههای جادویی فاطمه مرنیسی مدام تکرار میشود که «بنویسید تا جوان بمانید. کرم مرطوبکننده را دور بریزید، نوشتن بهترین درمان برای هر درد و درمان چین و چروک است. تنها کاری که از نوشتن برنمیآید، جلوگیری از سفید شدن موهاست. برای آن باید حنا استفاده کنید. اما یاد بگیرید روزی یک ساعت بنویسید. هرچیزی که به فکرتان میرسد. حتا میتوانید به ادارهی برق نامهبنویسید و بگویید چراغ برق روبروی خانهتان سوخته است. نمیتوانید تصور کنید نوشتن چه تاثیری روی پوستتان دارد. چین و چروکهای کنار لبتان و اخم بین ابروهایتان کم کم کنار خواهد رفت، چشمهایتان بازتر خواهند شد و با همهی اینها آرامش درونی خواهد آمد. در خاورمیانه نوشتن، ارزانترین و عمیقترین نوع کشیدن پوست است. در این کشورها همهچیز از رژیمهای سیاسی گرفته تا آلودگیهای ایدئولوژیک و اقتصاد همه دست به دست هم میدهند تا زن را قبل از آنکه زمانش برسد پیر کنند.هفتهای یک بار به او شوک عصبی میدهند، ماهی یکبار حملهی قلبی.همه با هم کاری میکنند که از بیست و پنج سالگی موهای زن سفید شود و بعد از بیست سالگی حداقل سالی پنج چین و چروک به چینهایش اضافه شوند.»" از اینجا
۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه
ابی و من
توی راه ابی می خوند:
"کی اشکاتو پاک می کنه، شبا که غصه داری
دست رو موهات کی می کشه، وقتی منو نداری..."
و من یاد 20 سالگی می افتم و بعد تمام یاد تمام لحظه هایی که با این آهنگ خوندم و گریستم و هزار صحنه برام زنده میشه. انگار کل احساسات 15 تا 25 سالگی توی یه فیلم کوتاه از من عبور می کنند. به خودم میگم:
خره، نمی فهمدی باید بگی گور باباش، چه غصه ای؟ چه گریه ای؟ آخه تو 15-25 سالگی چه غصه ای داشتی که تازه به جای اینکه غصه تو بخوری، غصه ی نبودن اون که می خواستی دست بکشه رو موهات را می خوردی؟
هی..هی.. امان از جوونی..
"کی اشکاتو پاک می کنه، شبا که غصه داری
دست رو موهات کی می کشه، وقتی منو نداری..."
و من یاد 20 سالگی می افتم و بعد تمام یاد تمام لحظه هایی که با این آهنگ خوندم و گریستم و هزار صحنه برام زنده میشه. انگار کل احساسات 15 تا 25 سالگی توی یه فیلم کوتاه از من عبور می کنند. به خودم میگم:
خره، نمی فهمدی باید بگی گور باباش، چه غصه ای؟ چه گریه ای؟ آخه تو 15-25 سالگی چه غصه ای داشتی که تازه به جای اینکه غصه تو بخوری، غصه ی نبودن اون که می خواستی دست بکشه رو موهات را می خوردی؟
هی..هی.. امان از جوونی..
۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه
اضطراب کاملا منو از پا انداخته. یعنی دیگه رسما هیچ کاری پیش نمیره. یا خوابم یا دارم دور خودم می پیچم و از این شاخه به اون شاخه می پرم. وقتی هم برام نمونده. مگه اینکه به قول این استاده معجزه بشه تو این چند روز. یه گروه داورهم دارم یکی از یکی سخت گیرتر. به هر حال الآن کاریش نمیشه کرد. فقط باید بچسبم به کار و اونی که می تونم را انجام بدم. فکر می کنم تنها راهی که برام مونده اینه که خودم را راضی کنم. داوران که راضی شدنی نیستند احتمالا.
اشتراک در:
پستها (Atom)