۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه
۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه
۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه
۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه
این هفته به خودم اجازه دادم که خوب نباشم و روی صفحه ی هی شعرهای دلتنگ بنویسم. این پست مریم مومنی را خیلی دوست داشتم برای من یه جور آرامش بخشی بود.
۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه
۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه
من و لولیتا
اینا را بگذارید با خوندن این دوتا پست روی هم:
http://www.fourstar.blogfa.com/post-837.aspx
http://ellize.blogspot.com/2008/08/blog-post.html
لولیتا داستان عشق یه مرد میان سال به یه دختر نوجوانه و محدودیتهایی که واسه دختره به وجود میاره تا اون را از نظر خودش "مقبول" نگه داره لولیتا خوانی در تهران قصه ی ماست دخترای ایرانی که لولیتا وار باهامون رفتار شده که نشکنیم که خسته نشیم که چیزهای بدبد نبینیم ... که مقبول باشیم که صلاحمون را جامعه خانواده و حکومت می دونستند و می دونند
دچار قاط زدگی شده ام که کدوم رفتارهایی که باهام میشه یا شده عادیه و کدوم لولیتاواره.
۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سهشنبه
چند وقت پیش ایمیلی به دستم رسیده بود درباره خصوصیات ایرانیان خارج از کشور یکیش این بود که از کلمات و جملات کوتاه خارجی استفاده می کنند اونم با تلفظ و لهجه اما اگه یکمی بیشتر حرف بزنند میشه انگلیسی با لهجه ی فارسی به خودم فکر کردم। دیدم اونور قضیه بودم به نظرم بی معنی بود که کسی کلمه ی انگلیسی زودتر از کلمه ی فارسی به ذهنش برسه حالا می دونم که چقدر سخته که آدم فضای فکرکردنش را عوض کنه و اینقدر تمرین کنه که کلمات انگیسی را راحت پیدا کنه و وسط حرف زدن تپق نزنه حالا اگه کسی به این مرحله رسید و فارسی حرف زدنش همونقدر روون و خوب باقی موند خیلی هنرمنده.
۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه
هستم اگر میروم
تابستان شلوغی بود با پروژه ی درسی و پروژه ی نوسازی خونه دیگه جای تکون خوردن نمونده برامون همه ی اینا خوبه وقتی سرم شلوغه حالم خیلی بهتره
۱۳۸۷ تیر ۲۵, سهشنبه
امروز زنگ زدم بالاخره، با مامان بزرگ گلم حرف زدم و با هم یکم گریه کردیم دلم خیلی تنگ شد برای این رابطه هایی که خیلی خاصندو کسی وظیفه ی تو نمی دونه که زنگ بزنی و فلان آداب را به جا بیاری
۱۳۸۷ تیر ۵, چهارشنبه
۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه
شب
اینجا خبری از اون شبهای زنده و فعال نیست کسی نصفه شب قدم نمی زنه و بستنی نمی خوره تنها فعالیت شبانه بار رفتنه
تازه باز هم خوبه که ما در شهر دانشگاهی هستیم و جینگیل بچه ها زیاد وقت و بی وقت سرشون نمیشه وگرنه که ساعت نه شب به بعد غذا هم به زور پیدا می شد
حالا شب و نصفه شب که بیرون می روید فالوده که می خورین جای منم خالی کنین :)
۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه
امروز یه دوست گلی زنگ زد. بیشتر از یکسال بود که با هم حرف نزده بودیم. الان که اینو نوشتم مورمورم شد... یکسال باشه که با دوستت حرف نزدی...
یکسال باشه که با دوستت حرف نزده باشی و توی نیم ساعت از اصل حال همدیگه و شکل همدیگه و دغدغه های هم، از همه ی جیک و پیک هم سر دربیاریم. این یعنی همه ی عمق اون چیزی که مهاجرت از آدم می گیره.
با هم موافق بودیم که تا اینجا به تجربه اش می ارزید. اما تا کی؟
و من چقدر همفکری های دوستها و خانواده ام را کم میارم. چقدر گفتگوهای ساده ی " من امروز فلان چیز را خریدم" و "من امروز فلان کس را دیدم" را کم میارم। حالا حرفهای مهم تر دیگر بماند.
۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه
۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه
باشد که اراده ی تو در من امروز انجام پذیرد.
روزها تندتند می گذرند. خوب درس خوندم. رضایت از خودم را تجربه کردم. امتحان دادم و نتیجه گرفتم. از خودم خوشحالم. جایی هستم که یکسال و نیم پیش آرزوم بود و این خوشحالم می کنه. تمام روزهای این یکسال به خودم یادآوری کردم که علیرغم همه ی دلتنگی ها و دوری ها جایی هستم که می خواستم و باید تلاش کنم.
چیزهایی هست که باید شخصا بهشون برسی. اسمشون را بذاریم دستاوردهای فردی. من مدتها بود که دستاورد فردی خوشحال کننده ای نداشتم. حالا دارم و باهاش خوشحالم. حالا چیزهایی هست که می خوام بهشون برسم. می خوام کشفشون کنم. جایگاهی هست که می خوام داشته باشمش. دلم می خواد با افتخار از خودم حرف بزنم. جاه طلب شده ام.
گفتم که روزها تندتند می گذرند. تابستان شلوغی دارم. پروژه ی کوچکی که آغاز یه یه کار بزرگه. استاد خوبی دارم که آرزوهای بزرگ منو تقویت می کنه. نه بیشتر از اینه! راهم می اندازه که آرزوهای بزرگ داشته باشم.
۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه
گاهی اینقدر دلم می گیره که نمی دونم خوبه یه جایی که هیچ کس نمی خونه بنویسم یا خوبه گوشی را بردارم و زنگ بزنم به یکیتون. بعد چی؟ من از این ور دنیا زنگ بزنم گریه و زاری؟ یعنی چی اون وقت؟
اینه که نتیجه میشه یه وبلاگ مخفی، یه پست منتشر نشده و یه دلتنگی تقسیم نشده.
۱۳۸۷ خرداد ۷, سهشنبه
۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه
۱۳۸۷ خرداد ۳, جمعه
امتحان زده
ماشین بیچاره شده کتابخونه ی متحرک من! از بس چیز میز! توش چپوندم. دیگه حتی کیفم را با خودم تو خونه نمی آورم بس که وسایلم زیاده. جرثقیل ارزون سراغ ندارین؟
کم و بیش از تلاشم راضیم. دیگه امید به خدا :)
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه
۱۳۸۷ فروردین ۲۱, چهارشنبه
گزارش روزانه
1- یه حکایتی بود از یه دانشجویی که میره پیش استادش و میگه من توی این 4 سال چیزی یاد نگرفتم. استاد بهش یه مقاله می ده و می گه این را بخون بعد بیا تا صحبت کنیم. وقتی دانشجو بعد از چند روز برمی گرده، استاد ازش می پرسه چیزی از مقاله فهمیدی؟ دانشجو قسمت هایی که فهمیده بوده را توضیح می ده. استاد بهش میگه که این همون قابلیته که قرار بوده دانشجو بهش برسه. حالا منم دارم به چنین حسی می رسم. خوشحالم.
2-درس خواندن درسرو صدای تریا از درس خواندن در کتابخوانه و خانه کاراتر است، سر و صدای محیط مرا بیدار نگه می دارد، تماشای آدمهای رنگارنگ و بوی قهوه فضای خوشایندی فراهم می کند که صندلی هایش میخ ندارند!
3- غر زدن کاملا بی معنی است وقتی خودت انتخاب کردی که اینجا باشی.