۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

نمی دونم چی بنویسم بعد این همه وقت، توی این هیری ویری. روزهام به خوندن اخبار می گذره و اشک و لرز. نگرانم و می دونم که باید افسار بزنم و مهارش کنم و برگردم به زندگی.

به سووشون فکر می کنم و با خودم تکرار می کنم:
«گریه نکن خواهرم، در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرَت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هردرختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی؟»