۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

چند روزه که اینقدر اضطراب کارهام را دارم که نمی دونم چه جوری و از کجا شروع کنم. هیچ کاری نمی کنم و یک ریز دارم به خودم غر می زنم. مغزم خسته است و هی خسته تر می شوم بدون اینک هیچ کاری پیش بره. الان می خوام این طلسم را بشکنم و بروم یک سر رسید زیبا بخرم و برنامه ریزی کنم و درست بشم.

۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه

یه روزی میشه که من نظم یاد بگیرم و قبل امتحان به خودم بد وبیراه نگم؟

۱۳۸۷ فروردین ۲۱, چهارشنبه

گزارش روزانه


1- یه حکایتی بود از یه دانشجویی که میره پیش استادش و میگه من توی این 4 سال چیزی یاد نگرفتم. استاد بهش یه مقاله می ده و می گه این را بخون بعد بیا تا صحبت کنیم. وقتی دانشجو بعد از چند روز برمی گرده، استاد ازش می پرسه چیزی از مقاله فهمیدی؟ دانشجو قسمت هایی که فهمیده بوده را توضیح می ده. استاد بهش میگه که این همون قابلیته که قرار بوده دانشجو بهش برسه. حالا منم دارم به چنین حسی می رسم. خوشحالم.

2-
درس خواندن درسرو صدای تریا از درس خواندن در کتابخوانه و خانه کاراتر است، سر و صدای محیط مرا بیدار نگه می دارد، تماشای آدمهای رنگارنگ و بوی قهوه فضای خوشایندی فراهم می کند که صندلی هایش میخ ندارند!

3- غر زدن کاملا بی معنی است وقتی خودت انتخاب کردی که اینجا باشی.

۱۳۸۷ فروردین ۱۵, پنجشنبه

یکی از چیزهایی که تازگیها خیلی بهش فکر می کنم اینه که چه تصویری از خودم در ذهن آدم های دور و برم ساخته ام. آدم های دور و برم یعنی همکلاسی ها، بر و بچ ایرانی که گاهی هم را می بینیم وآدم هایی که کم و بیش می بینمشون اما توی رده ی دوست جا نمی گیرند. احساس می کنم که تصویرم را دوست ندارم. نمی دونم که این یعنی تصویر اشتباهیه یا من اونجوری که می خوام نیستم؟.