۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

اضطراب کاملا منو از پا انداخته. یعنی دیگه رسما هیچ کاری پیش نمیره. یا خوابم یا دارم دور خودم می پیچم و از این شاخه به اون شاخه می پرم. وقتی هم برام نمونده. مگه اینکه به قول این استاده معجزه بشه تو این چند روز. یه گروه داورهم دارم یکی از یکی سخت گیرتر. به هر حال الآن کاریش نمیشه کرد. فقط باید بچسبم به کار و اونی که می تونم را انجام بدم. فکر می کنم تنها راهی که برام مونده اینه که خودم را راضی کنم. داوران که راضی شدنی نیستند احتمالا.