۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

اسفندانه

آسمون ابری اما باز. خنکی دلچسب. یه روز باد، یه روز بارون، یه روز آفتاب. هوا هوای تغییره. اسفند رو دوست دارم. بوی بهار رو. آسمون باز رو. و نوید بهار رو. قدم زدن در هوای خنک بامدادی رو.

 مادرم می گوید باد درختها را از خواب بیدارمی کند. تعبیر مادرم را دوست دارم.انگار پسر بچه ی لجوجی که خود را به خواب زده و مادر تکانش می دهد. به درخت بید فکر می کنم که زودتر از همه بیدار می شود،  بید دم سی و سه پل که محل قرارهای ما بود، و بید های کنار پل فردوسی. دلم شلوغی قبل عید می خواهد و قدم زدن صبحگاهی کنار زاینده رود. دلتنگ نیستم. لطافت خاطرات مانند نسیمی نرم نوازشم می کند. لبخند می زنم. عطر شب بو پرم می کند. می خواهم بنفشه و لادن بکارم.

۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

صدای خوب یه جادویی داره برای من. همیشه فکر می کنم از همه ی هنرها بهتر آواز خوندنه. میشه همه ی حسهات را بریزی توی صدات. میشه داد بزنی و رها بشی. میشه شاد باشی و بخونی و به رقص بیای. به نظرم آخر رهایی بود همیشه. ویتنی هوستون چند روز پیش مرد و اون صدای جادوییش تموم شد. هنوز می تونست سالها بخونه و به وجد بیاد و به وجد بیاره. بهترین حرفی که درباره اش خوندم اینه:

Barbra Streisand on Whitney Houston: "She had everything, beauty, a magnificent voice. How sad her gifts could not bring her the same happiness they brought us."



حالا همش تو فکر ویتنی هوستونم. که اون صدای جادویی براش شادی نیاورد... لابد تو زندگی هر کدوم ماها هم چیزی هست که برای یه نفر دیگه جادوی خوشبختیه...

۱۳۹۰ بهمن ۱۸, سه‌شنبه

پل

همیشه تفاوت دیدگاههای آدمها برام جالب بوده. دوستانم، هیچ وقت عین من نبوده اند. اما زبان مشترکی بود که ما رو به یه فهم مشترک می رسوند.کم کم زبان مشترک ساختن سخت می شود، به فهم مشترک رسیدن سخت تر. هر کسی بیشتر خودش است، نه به معنای خوب مستقل بودنش که به معنای قدم نگذاشتن در راه فهم مشترک. ساده اش این است، با دوستی خیلی خیلی قدیمی و نزدیک، چند وقتی است به زبان مشترک حرف نمی زنیم. کم حرف می زنم، کم درد دل می کنم. او هم که تعریف می کند با او به آن یگانگی همیشگی نمی رسم... پل را گم کرده ام.