۱۳۸۷ تیر ۵, چهارشنبه

مرگ مسؤول قشنگی پر شاپرک است

۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

شب

یکی از چیزهایی که اینجا به شدت دوست ندارم، شبهاست دلم برای مغازه هایی که تا بوق سگ بازهستند و نیمه ی گرم سال که تا نیمه های شب پارک ها شلوغ هستند تنگ میشه دلم آخرشب کوه صفه و کناررودخونه قدم زدن می خواد
اینجا خبری از اون شبهای زنده و فعال نیست کسی نصفه شب قدم نمی زنه و بستنی نمی خوره تنها فعالیت شبانه بار رفتنه
تازه باز هم خوبه که ما در شهر دانشگاهی هستیم و جینگیل بچه ها زیاد وقت و بی وقت سرشون نمیشه وگرنه که ساعت نه شب به بعد غذا هم به زور پیدا می شد
حالا شب و نصفه شب که بیرون می روید فالوده که می خورین جای منم خالی کنین :)

۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه

امروز یه دوست گلی زنگ زد. بیشتر از یکسال بود که با هم حرف نزده بودیم. الان که اینو نوشتم مورمورم شد... یکسال باشه که با دوستت حرف نزدی...

یکسال باشه که با دوستت حرف نزده باشی و توی نیم ساعت از اصل حال همدیگه و شکل همدیگه و دغدغه های هم، از همه ی جیک و پیک هم سر دربیاریم. این یعنی همه ی عمق اون چیزی که مهاجرت از آدم می گیره.

با هم موافق بودیم که تا اینجا به تجربه اش می ارزید. اما تا کی؟

و من چقدر همفکری های دوستها و خانواده ام را کم میارم. چقدر گفتگوهای ساده ی " من امروز فلان چیز را خریدم" و "من امروز فلان کس را دیدم" را کم میارم। حالا حرفهای مهم تر دیگر بماند.

به دوستم گفتم که تازگیها فکر می کنم زندگیم اینجا خیلی خودخواهانه است. هیچ کس از من نمی خواهد کاری برایش انجام دهم، هر چند کوچک. نه این که من خیلی آدم مهم و خیرخواهی بوده باشم قبلا، اما همین که دوستی، خواهری، برادری بود که کار کوچکی از من بخواهد خودش موهبتی بود. حالا همه ی زندگی حول محور من می چرخد، من بزرگ خودخواه خودمختار! هر جور بخواهم توصیفش کنم این "خود" وجود دارد و این خودش آخر توصیف است.

۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه

من رسما کفم برید وقتی اینو دیدم :
تا قبل از اینکه یورو بشه واحد پول فرانسه، اسکناس 50 فرانکی عکس سنت اگزوپری و نقاشیش از شازده کوچولو را داشته। چه بانمک! چه پرافتخار!
http://en.wikipedia.org/wiki/Image:50francstexupery.jpg

۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

باشد که اراده ی تو در من امروز انجام پذیرد.

روزها تندتند می گذرند. خوب درس خوندم. رضایت از خودم را تجربه کردم. امتحان دادم و نتیجه گرفتم. از خودم خوشحالم. جایی هستم که یکسال و نیم پیش آرزوم بود و این خوشحالم می کنه. تمام روزهای این یکسال به خودم یادآوری کردم که علیرغم همه ی دلتنگی ها و دوری ها جایی هستم که می خواستم و باید تلاش کنم.

چیزهایی هست که باید شخصا بهشون برسی. اسمشون را بذاریم دستاوردهای فردی. من مدتها بود که دستاورد فردی خوشحال کننده ای نداشتم. حالا دارم و باهاش خوشحالم. حالا چیزهایی هست که می خوام بهشون برسم. می خوام کشفشون کنم. جایگاهی هست که می خوام داشته باشمش. دلم می خواد با افتخار از خودم حرف بزنم. جاه طلب شده ام.

گفتم که روزها تندتند می گذرند. تابستان شلوغی دارم. پروژه ی کوچکی که آغاز یه یه کار بزرگه. استاد خوبی دارم که آرزوهای بزرگ منو تقویت می کنه. نه بیشتر از اینه! راهم می اندازه که آرزوهای بزرگ داشته باشم.

خدای بزرگ مهربان! ممنونم.