۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه

امروز یه دوست گلی زنگ زد. بیشتر از یکسال بود که با هم حرف نزده بودیم. الان که اینو نوشتم مورمورم شد... یکسال باشه که با دوستت حرف نزدی...

یکسال باشه که با دوستت حرف نزده باشی و توی نیم ساعت از اصل حال همدیگه و شکل همدیگه و دغدغه های هم، از همه ی جیک و پیک هم سر دربیاریم. این یعنی همه ی عمق اون چیزی که مهاجرت از آدم می گیره.

با هم موافق بودیم که تا اینجا به تجربه اش می ارزید. اما تا کی؟

و من چقدر همفکری های دوستها و خانواده ام را کم میارم. چقدر گفتگوهای ساده ی " من امروز فلان چیز را خریدم" و "من امروز فلان کس را دیدم" را کم میارم। حالا حرفهای مهم تر دیگر بماند.

به دوستم گفتم که تازگیها فکر می کنم زندگیم اینجا خیلی خودخواهانه است. هیچ کس از من نمی خواهد کاری برایش انجام دهم، هر چند کوچک. نه این که من خیلی آدم مهم و خیرخواهی بوده باشم قبلا، اما همین که دوستی، خواهری، برادری بود که کار کوچکی از من بخواهد خودش موهبتی بود. حالا همه ی زندگی حول محور من می چرخد، من بزرگ خودخواه خودمختار! هر جور بخواهم توصیفش کنم این "خود" وجود دارد و این خودش آخر توصیف است.

هیچ نظری موجود نیست: