۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

I am thinking about writing in English for a while hope for some improvement. I am living half in English, and half in Persian and I am not happy with my English Language skills. On the other hand, I am loosing my Persian writing skills too. I had my vocabulary to play with, used to enjoy my choices of words and sentences. Now what I really need is more effective communication in English, so let's switch to English for a while and see how is it going.

I saw an interesting note on library web page: since the day before the exams, reading day, till end of exams, hot chocolate, coffee and tea are provided for students who study in the library at night. I had such a wired feeling, not easy to describe! how different life is for people of the same age across the world.

You see, I got back to the same feeling again and again. No pure enjoyment or even excitement, always there is a kind of bitter reminder. There is a name for it: "survivor syndrome" or PTSD. We were grown up in a transitory society, that's true. I couldn't change it, but! I couldn't carry even my mild flashbacks through my life. It is going to be ended.


۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

آرامش

پروردگارا،
به من آرامش بده تا بپذيرم آنچه را كه نمي توانم تغيير دهم،
دليري ده تا تغيير دهم آنچه را مي توانم تغيير دهم،
بينش ده تا تفاوت اين دو را بدانم.

مشاورم این هفته این را برام آورده. چیزهای زیادی هست که من هیچ کاریش نمی تونم بکنم. این را خودم هم می دونم و به وضوح می بینم. مثل آدمی که یه عالمه بار با خودش می کشه. خب معلومه که کند میشه و نمی تونه جلو بره.باید با خودم خلوت کنم و تصمیم بگیرم که این بارها رو بذارم زمین. آگاهانه. مسئولانه. سال مهمی توی دوره ی تحصیلیمه و من می تونم که خیلی خوب از پسش بر بیام. بارم را به زمین می گذارم و به خداوند، به کائنات و به خودم اعتماد می کنم.

خداوند پناه من است،
محتاج به هیچ چیز نخواهم بود.

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

دو چرخه سواری

من هفت ،هشت ساله بودم که با خواهرم توی پارک دوچرخه سواری می کردیم. بعدش دیگه او بزرگ بود و نمی شد توی پارک دوچرخه سوار شه. یادمه که یکبار یک لحظه دوچرخه ی بابام را امتحان کرد و همون وقت ماشین گشت رسید و حسابی مامان و بابام را ارشاد کرد.
بعد دیگه دوچرخه سواری رفت تو لیست کارهای مخفی،سیزده بدری و باغی، یا صبح زود جمعه ای و کوچه ی خلوتی. آخرین بارهایی که دوچرخه سوار شدم سالهای اول دانشگاه بود، ده سال پیش. بعد دیگه ترس اومد و تو دلم نشست. با این که هیچ اتفاقی هم برایم نیفتاده بود ترس آمده بود و جا خوش کرده بود. دیگه دوچرخه سواری نکردم.
5-6 سال پیش می دیدیم دخترهای نوجوانی که دوچرخه سوار می شدند، توی پارک و کوچه و خیابان، نه پنهانیو وقتهای خلوت مثل من، و با حسرت به شجاعتشون نگاه می کردم. یکبار هم از یکیشون پرسیدم و گفت که مشکلی براش پیش نیومده، اما ترسه هنوز توی دلم بود. اما چقدر دلم می خواست من هم یکبار توی مسیر زیبای کنار رودخانه دوچرخه سواری کنم. حالا بعد از سالها، تو این گوشه ی دنیا برای خودم با دوچرخه میرم دانشگاه و این لذت ساده را بی ترس تجربه می کنم. ازکنار گاوها و اسب ها رد میشم، و دوچرخه سوارهای قدیمی پر قدرت از کنار من رد می شوند. هر از گاهی از خودم می پرسم که یعنی می شه کنار زاینده رود دوچرخه سواری کنم؟
حالا بعد از سالها، بهم خبر میرسه که خواهرم و دخترش باهم رفته اند دوچرخه سواری، توی همان پارک های کنارزاینده رود. لبخند می زنم. همین فتح کوچک هم کافی است که لبخند را لب های من بیاورد، که نوید بدهد این دخترک با محدودیتهای کمتری روبرو خواهد بود.

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

نمی دونم چی بنویسم بعد این همه وقت، توی این هیری ویری. روزهام به خوندن اخبار می گذره و اشک و لرز. نگرانم و می دونم که باید افسار بزنم و مهارش کنم و برگردم به زندگی.

به سووشون فکر می کنم و با خودم تکرار می کنم:
«گریه نکن خواهرم، در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرَت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هردرختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی؟»

۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

برگشته ام. برگشته ام و حالم خوب است. هنوز زندگی دیگرم را دارم و این برایم آرامش بخش است. روزهای اول سخت بود. تطابق واقعیت و انتظار-نوستالژی سخت بود. تحمل تغییراتی که در نبود من اتفاق افتاده و نشان از نبودن دارد و دوری، سخت بود...

حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد
بگوچند مرغابی از روی دریا پریدند

کم کم بهتر شد. کم کم خانه، خانه می شود و آدمها شکل خودشان می شوند و من از انتظار-نوستالژی در می آیم و با واقعیت صلح می کنم. همین خوبست، همین خوبست.

۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

وطنم

1. به این آهنگ گوش می کنم.

2. یه دوستی برام این لینک را فرستاده. می خوانم. گریه ام می گیرد. عصبانی می شوم. تنم می لرزد و از خودم می پرسم که آیا می توانم؟ هر کداممان چند تا از این خاطره ها داریم؟ شاید بنویسم چند تایشان را.

3. فیس بوک جای جالبی شده. هر هفته یکی دو آدم قدیمی بعد از ده بیست سال پیدایشان می شود. خوشحال می شوم سراغی می گیرم. عکس هایشان را نگاه می کنم. و بعد ... احساس غربت می کنم. نه از دور بودن فیزیکی،با آرایشها و چهره ها نمی توانم ارتباط برقرار کنم.
نیامده ام این ور دنیا که بنشینم آدم ها را قضاوت کنم که چرا این شکلی شده اند. حرفم این نیست.

4. رفته ام مهمانی. داریم قاه قاه می خندیم. نمی دانم از کجا حرف می کشد به آزیر قرمز، به بمباران و به همه ی دنیای کودکانه ی ما که از جنگ پر شده بود. خاطره های پر رنگی که از زیر قاه قاه خنده مان بیرون می زند.

۱۳۸۷ اسفند ۱۹, دوشنبه

تعطیلاتانه

هوا حسابی گرم شده. گفته بودم که اینجا بهار درست حسابی نداره: دو سه روزه که حسابی گرمه، یعنی به عنوان یک ایرانی، ظهراصلا دلت نمی خواد بری تو آفتاب. یه جورهایی بی ربط، اونم بعد از اون سرما و برف هفته ی پیش. شاید گل بکارم، دلم بنفشه می خواد.

همکلاسی هندیم معتقده که ما خیلی غربزده هستیم که بلد نیستیم با دست غذا بخوریم. منم دو تا دلیل پیدا کردم که با دست غذا خوردن بهتر از با قاشق چنگال غذا خوردنه: اول اینکه دیگه امکان نداره بسوزی، دوم اینکه لقمه گرفتن بیشتر طول میکشه و آدم آروم تر غذا می خوره.

بعد از سه سال رانندگی با ماشین دنده اتوماتیک، دارم روی مهارت قدیمی ماشین دنده ای روندن کار می کنم. به نظر خودم که پیشرفتم خوبه و دیگه زیاد به خودم نمی خندم. اما هنوز گاهی ماشین قار و قور می کنه! خیلی نگران بودم که نیم کلاچ یادم رفته باشه و تو سربالایی و پشت چراغ خطر هول بشم و بخورم به ماشین پشتی. تعلیم رانندگی کجایی که یادت بخیر!



۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

دلم برای نوشتن تنگ میشه هی تو ذهنم می نویسم کلمه ها را قشنگ و ترتمیز می چینم پشت سر هم بعد میام اینجا و یادم میره همه چی

هنوز اونجوری که به دلم بشینه درسخون نشدم پس من کی درست میشم آخه

از نتایج مثبت شب امتحان کشف یه عالمه آهنگهای قدیمی پر خاطره است اما با این اینترنت دست و پا شکسته ایران چطوری میشه اینها رو باهاتون شریک بشم؟

امشب رفتم کارگاه آموزشی چطور با اتیکت شام بخوریم؟! جدی میگم اول آداب غذا خوردن را توضیح دادند بعد بهمون غذا دادند که تمرین کنیم

اینم به روزترین گزارش احوال من

پی نوشت من با نقطه مشکل دارم توی این ادیتور

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

سی و سه ساله شدم سی و سه ساله و دور اولین چیزیه که به ذهنم میرسه دیروز دوستی زنگ زد و روزم را ساخت با صداش با احوال پرسیش این آدم سی و سه ساله ای که هستم را زیاد نمی شناسم این آدم کم حرف نجوش ارتباط برقرار نکن برام عجیب و غریبه