۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

دو چرخه سواری

من هفت ،هشت ساله بودم که با خواهرم توی پارک دوچرخه سواری می کردیم. بعدش دیگه او بزرگ بود و نمی شد توی پارک دوچرخه سوار شه. یادمه که یکبار یک لحظه دوچرخه ی بابام را امتحان کرد و همون وقت ماشین گشت رسید و حسابی مامان و بابام را ارشاد کرد.
بعد دیگه دوچرخه سواری رفت تو لیست کارهای مخفی،سیزده بدری و باغی، یا صبح زود جمعه ای و کوچه ی خلوتی. آخرین بارهایی که دوچرخه سوار شدم سالهای اول دانشگاه بود، ده سال پیش. بعد دیگه ترس اومد و تو دلم نشست. با این که هیچ اتفاقی هم برایم نیفتاده بود ترس آمده بود و جا خوش کرده بود. دیگه دوچرخه سواری نکردم.
5-6 سال پیش می دیدیم دخترهای نوجوانی که دوچرخه سوار می شدند، توی پارک و کوچه و خیابان، نه پنهانیو وقتهای خلوت مثل من، و با حسرت به شجاعتشون نگاه می کردم. یکبار هم از یکیشون پرسیدم و گفت که مشکلی براش پیش نیومده، اما ترسه هنوز توی دلم بود. اما چقدر دلم می خواست من هم یکبار توی مسیر زیبای کنار رودخانه دوچرخه سواری کنم. حالا بعد از سالها، تو این گوشه ی دنیا برای خودم با دوچرخه میرم دانشگاه و این لذت ساده را بی ترس تجربه می کنم. ازکنار گاوها و اسب ها رد میشم، و دوچرخه سوارهای قدیمی پر قدرت از کنار من رد می شوند. هر از گاهی از خودم می پرسم که یعنی می شه کنار زاینده رود دوچرخه سواری کنم؟
حالا بعد از سالها، بهم خبر میرسه که خواهرم و دخترش باهم رفته اند دوچرخه سواری، توی همان پارک های کنارزاینده رود. لبخند می زنم. همین فتح کوچک هم کافی است که لبخند را لب های من بیاورد، که نوید بدهد این دخترک با محدودیتهای کمتری روبرو خواهد بود.