۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

هزار خورشید تابان را خواندم و چقدر دوست داشتم کاش یک نفر به همین زیبایی شهر و زندگی ما را توصیف می کرد
خوب نیستم دلتنگ و خسته ام دلم بی نهایت تنگ شده برای یک گپ دخترانه برای یک چای عصرانه در خانه ی پدری برای در آغوش کشیدن خواهرزاده هام
شادی های کوچک زندگیم را از دست داده ام و روز به روز به نظرم ارزشمندتر می آیند و این حفره این جای خالی پر ناشدنی تر



۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

دیروز انتخابات آمریکا بود. شب لحظه به لحظه نتایج را اعلام کردند و مردمی که به خیابون ها ریخته بودند و شادی می کردند را نشان دادند. الآن هم که صبح روز بعد است من دارم مردمی را تماشا می کنم که به آینده امید دارند، و با افتخار اعلام می کنند که باور نمی کردند روزی را ببینند که یک سیاه رییس جمهور آمریکا بشه و این لحظه براشون چقدر ارزشمنده. به محقق شدن رویای مارتین لوتر کینگ اشاره می کنند و من به راهی که طی شده فکر می کنم. و راستش دلم می گیره. کی ما می تونیم چنین امید و شوری را در ایران تجربه کنیم؟

۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه

آبان شده। ماه تولدهای زیاد دوستام برای یکیشون ایمیل می زنم که تبریک بگم به خط سوم که میرسم آرزو می کنم که بازم بتونم از نزدیک تولدش را تبریک بگم و گریه ام می گیره
داشتن دوستانی که در اقصا نقاط عالم پخش شدن حس عجیبیه خیلی نزدیک خیلی دور


۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

یه عالمه وقته که ننوشته ام. یعنی هی توی ذهنم نوشته ام. بعد وقتی یه مدت حرف نمی زنم دیگه اصلا نمی دونم که از کجا شروع کنم و اسمش میشه مرض لالی.
این هفته به خودم اجازه دادم که خوب نباشم و روی صفحه ی هی شعرهای دلتنگ بنویسم. این پست مریم مومنی را خیلی دوست داشتم برای من یه جور آرامش بخشی بود.

۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه

با یه دوستی درباره ی این ارتباطات مجازی و کمبود رابطه های واقعی حرف می زدیم حرف که نه ایمیل می زدیم امروز می بینم یه لینک فرستاده که هزار بار بهتر از من شرح این مرض لالی را داده:

۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

من و لولیتا

از دیروز تا حالا از لحظه ای که فهمیدم لولیتا کیه و لولیتا خوانی در تهران قصه اش چیه انگار تمام تاریخ و خودآگاهی زنانه ام را هم زده اند و آورده اند جلوی چشمم

اینا را بگذارید با خوندن این دوتا پست روی هم:
http://www.fourstar.blogfa.com/post-837.aspx
http://ellize.blogspot.com/2008/08/blog-post.html

لولیتا داستان عشق یه مرد میان سال به یه دختر نوجوانه و محدودیتهایی که واسه دختره به وجود میاره تا اون را از نظر خودش "مقبول" نگه داره لولیتا خوانی در تهران قصه ی ماست دخترای ایرانی که لولیتا وار باهامون رفتار شده که نشکنیم که خسته نشیم که چیزهای بدبد نبینیم ... که مقبول باشیم که صلاحمون را جامعه خانواده و حکومت می دونستند و می دونند
دچار قاط زدگی شده ام که کدوم رفتارهایی که باهام میشه یا شده عادیه و کدوم لولیتاواره.

۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

یادمه که چندین سال پیش که اولین دوست خارجی شده مون برگشته بود وقتی به جای آخ گفتن گفت اُپس من حیرت کرده بودم که مگه میشه آدم اینقدر خارجی بشه که کلمات نا خود آگاهش هم عوض بشه؟ باور نمی کردم خودم هم یه روزروزی هزار بار بگم اًپس.
چند وقت پیش ایمیلی به دستم رسیده بود درباره خصوصیات ایرانیان خارج از کشور یکیش این بود که از کلمات و جملات کوتاه خارجی استفاده می کنند اونم با تلفظ و لهجه اما اگه یکمی بیشتر حرف بزنند میشه انگلیسی با لهجه ی فارسی به خودم فکر کردم। دیدم اونور قضیه بودم به نظرم بی معنی بود که کسی کلمه ی انگلیسی زودتر از کلمه ی فارسی به ذهنش برسه حالا می دونم که چقدر سخته که آدم فضای فکرکردنش را عوض کنه و اینقدر تمرین کنه که کلمات انگیسی را راحت پیدا کنه و وسط حرف زدن تپق نزنه حالا اگه کسی به این مرحله رسید و فارسی حرف زدنش همونقدر روون و خوب باقی موند خیلی هنرمنده.

۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه

هستم اگر میروم

خیلی وقته که چیزی ننوشتم یعنی تازه داشتم راه می افتادم توی نوشتن که دچار لالی شدم بعد از رفتن پدربزرگم و یادآوری اینکه چقدر دورم....
تابستان شلوغی بود با پروژه ی درسی و پروژه ی نوسازی خونه دیگه جای تکون خوردن نمونده برامون همه ی اینا خوبه وقتی سرم شلوغه حالم خیلی بهتره

۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

حدود یک ماه پیش، پدر بزرگم از دنیا رفت با اینکه یه جورایی منتظر شنیدن این خبر بودم، لال شدم بعدش آخه من از این ور دنیا زنگ بزنم بگم تسلیت میگم؟ چه تسلی خاطری ایجاد می کنه این تسلیت گفتن من؟
امروز زنگ زدم بالاخره، با مامان بزرگ گلم حرف زدم و با هم یکم گریه کردیم دلم خیلی تنگ شد برای این رابطه هایی که خیلی خاصندو کسی وظیفه ی تو نمی دونه که زنگ بزنی و فلان آداب را به جا بیاری

۱۳۸۷ تیر ۵, چهارشنبه

مرگ مسؤول قشنگی پر شاپرک است

۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

شب

یکی از چیزهایی که اینجا به شدت دوست ندارم، شبهاست دلم برای مغازه هایی که تا بوق سگ بازهستند و نیمه ی گرم سال که تا نیمه های شب پارک ها شلوغ هستند تنگ میشه دلم آخرشب کوه صفه و کناررودخونه قدم زدن می خواد
اینجا خبری از اون شبهای زنده و فعال نیست کسی نصفه شب قدم نمی زنه و بستنی نمی خوره تنها فعالیت شبانه بار رفتنه
تازه باز هم خوبه که ما در شهر دانشگاهی هستیم و جینگیل بچه ها زیاد وقت و بی وقت سرشون نمیشه وگرنه که ساعت نه شب به بعد غذا هم به زور پیدا می شد
حالا شب و نصفه شب که بیرون می روید فالوده که می خورین جای منم خالی کنین :)

۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه

امروز یه دوست گلی زنگ زد. بیشتر از یکسال بود که با هم حرف نزده بودیم. الان که اینو نوشتم مورمورم شد... یکسال باشه که با دوستت حرف نزدی...

یکسال باشه که با دوستت حرف نزده باشی و توی نیم ساعت از اصل حال همدیگه و شکل همدیگه و دغدغه های هم، از همه ی جیک و پیک هم سر دربیاریم. این یعنی همه ی عمق اون چیزی که مهاجرت از آدم می گیره.

با هم موافق بودیم که تا اینجا به تجربه اش می ارزید. اما تا کی؟

و من چقدر همفکری های دوستها و خانواده ام را کم میارم. چقدر گفتگوهای ساده ی " من امروز فلان چیز را خریدم" و "من امروز فلان کس را دیدم" را کم میارم। حالا حرفهای مهم تر دیگر بماند.

به دوستم گفتم که تازگیها فکر می کنم زندگیم اینجا خیلی خودخواهانه است. هیچ کس از من نمی خواهد کاری برایش انجام دهم، هر چند کوچک. نه این که من خیلی آدم مهم و خیرخواهی بوده باشم قبلا، اما همین که دوستی، خواهری، برادری بود که کار کوچکی از من بخواهد خودش موهبتی بود. حالا همه ی زندگی حول محور من می چرخد، من بزرگ خودخواه خودمختار! هر جور بخواهم توصیفش کنم این "خود" وجود دارد و این خودش آخر توصیف است.

۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه

من رسما کفم برید وقتی اینو دیدم :
تا قبل از اینکه یورو بشه واحد پول فرانسه، اسکناس 50 فرانکی عکس سنت اگزوپری و نقاشیش از شازده کوچولو را داشته। چه بانمک! چه پرافتخار!
http://en.wikipedia.org/wiki/Image:50francstexupery.jpg

۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

باشد که اراده ی تو در من امروز انجام پذیرد.

روزها تندتند می گذرند. خوب درس خوندم. رضایت از خودم را تجربه کردم. امتحان دادم و نتیجه گرفتم. از خودم خوشحالم. جایی هستم که یکسال و نیم پیش آرزوم بود و این خوشحالم می کنه. تمام روزهای این یکسال به خودم یادآوری کردم که علیرغم همه ی دلتنگی ها و دوری ها جایی هستم که می خواستم و باید تلاش کنم.

چیزهایی هست که باید شخصا بهشون برسی. اسمشون را بذاریم دستاوردهای فردی. من مدتها بود که دستاورد فردی خوشحال کننده ای نداشتم. حالا دارم و باهاش خوشحالم. حالا چیزهایی هست که می خوام بهشون برسم. می خوام کشفشون کنم. جایگاهی هست که می خوام داشته باشمش. دلم می خواد با افتخار از خودم حرف بزنم. جاه طلب شده ام.

گفتم که روزها تندتند می گذرند. تابستان شلوغی دارم. پروژه ی کوچکی که آغاز یه یه کار بزرگه. استاد خوبی دارم که آرزوهای بزرگ منو تقویت می کنه. نه بیشتر از اینه! راهم می اندازه که آرزوهای بزرگ داشته باشم.

خدای بزرگ مهربان! ممنونم.

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

هنوز نمی دونم که می خوام با این وبلاگ چه کار کنم؟ می خوام وسیله ی ارتباطیم با آشناها باشه یا گوشه ی دنجم؟
گاهی اینقدر دلم می گیره که نمی دونم خوبه یه جایی که هیچ کس نمی خونه بنویسم یا خوبه گوشی را بردارم و زنگ بزنم به یکیتون. بعد چی؟ من از این ور دنیا زنگ بزنم گریه و زاری؟ یعنی چی اون وقت؟
اینه که نتیجه میشه یه وبلاگ مخفی، یه پست منتشر نشده و یه دلتنگی تقسیم نشده.

۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه

کاش من یه موش کور می شدم بعضی وقتها. یه سوراخ می ساختم واسه ی خودم یه جایی زیر زمین، یه گوشه ی دنج و مخفی و
می خوابیدم...
1- می دونین چرا زبان فرانسوی به گوش ما خوش آواست؟ چرا به نظرمون آهنگین میاد؟ برای اینکه به گوش یه آدم نا آشنا فارسی و فرانسه آهنگی مشابه دارند!
جالبه که به محض گرم شدن هوا آدم سرما را فراموش می کنه. شاید هم این فراموشیه که به انسان اجازه میده به زندگی ادامه بده و برای تازه ازراه رسیده ها جا باز کنه و جدید ها عادت کنه.

هیچ صیادی در جوی حقیری که به مردابی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد

امروز این را توی یه وبلاگ دیدم و کلی حالم خوب شد. یاد روزهایی افتادم که تمام کتاب دفترهام پر شعر بود. کمبود شعر پیدا کرده ام.، کمبود حرفهای خوب! دلم یکم معنویت می خواد.

۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

و اما! امروز روز امتحان بزرگ بود. فکر کنم که خوب نوشتم. از تلاشم راضیم واین احساس جدیدیه. احساسی که سالها نداشتم و کمبودش را حس می کردم. بعد از امتحان حالم عجیب بود، این که روز امتحان بزرگ و من امتحان بدم و حالم خوب باشه بعدش مثل یک رویا بود و حالا رویا محقق شده بود. حس جالبیه.

۱۳۸۷ خرداد ۳, جمعه

امتحان زده

وقت کمی تا امتحان مونده. الان جمعه عصره و من ازتصور حجم کارهای باقیمانده سرم گیج میره. دیروز رسما کم آورده بودم. دیگه نمی کشیدم. امروز بهترم اما سرعت پیشرفتم سرعت مورچه است و هر چه به امتحان نزدیک تر میشیم کندتر میشم
ماشین بیچاره شده کتابخونه ی متحرک من! از بس چیز میز! توش چپوندم. دیگه حتی کیفم را با خودم تو خونه نمی آورم بس که وسایلم زیاده. جرثقیل ارزون سراغ ندارین؟
کم و بیش از تلاشم راضیم. دیگه امید به خدا :)

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

چند روزه که اینقدر اضطراب کارهام را دارم که نمی دونم چه جوری و از کجا شروع کنم. هیچ کاری نمی کنم و یک ریز دارم به خودم غر می زنم. مغزم خسته است و هی خسته تر می شوم بدون اینک هیچ کاری پیش بره. الان می خوام این طلسم را بشکنم و بروم یک سر رسید زیبا بخرم و برنامه ریزی کنم و درست بشم.

۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه

یه روزی میشه که من نظم یاد بگیرم و قبل امتحان به خودم بد وبیراه نگم؟

۱۳۸۷ فروردین ۲۱, چهارشنبه

گزارش روزانه


1- یه حکایتی بود از یه دانشجویی که میره پیش استادش و میگه من توی این 4 سال چیزی یاد نگرفتم. استاد بهش یه مقاله می ده و می گه این را بخون بعد بیا تا صحبت کنیم. وقتی دانشجو بعد از چند روز برمی گرده، استاد ازش می پرسه چیزی از مقاله فهمیدی؟ دانشجو قسمت هایی که فهمیده بوده را توضیح می ده. استاد بهش میگه که این همون قابلیته که قرار بوده دانشجو بهش برسه. حالا منم دارم به چنین حسی می رسم. خوشحالم.

2-
درس خواندن درسرو صدای تریا از درس خواندن در کتابخوانه و خانه کاراتر است، سر و صدای محیط مرا بیدار نگه می دارد، تماشای آدمهای رنگارنگ و بوی قهوه فضای خوشایندی فراهم می کند که صندلی هایش میخ ندارند!

3- غر زدن کاملا بی معنی است وقتی خودت انتخاب کردی که اینجا باشی.

۱۳۸۷ فروردین ۱۵, پنجشنبه

یکی از چیزهایی که تازگیها خیلی بهش فکر می کنم اینه که چه تصویری از خودم در ذهن آدم های دور و برم ساخته ام. آدم های دور و برم یعنی همکلاسی ها، بر و بچ ایرانی که گاهی هم را می بینیم وآدم هایی که کم و بیش می بینمشون اما توی رده ی دوست جا نمی گیرند. احساس می کنم که تصویرم را دوست ندارم. نمی دونم که این یعنی تصویر اشتباهیه یا من اونجوری که می خوام نیستم؟.

۱۳۸۷ فروردین ۱۰, شنبه

سلام
منم وبلاگ دار شدم. می خواهم بنویسم وحرف های ساده و روزمره را با شما شریک شوم. همان لذت ارتباط های ساده و بی دغدغه ی اختلاف زمان و مکان. باشد که دهکده ی جهانی ارتباط ما را ساده کند.