۱۳۹۱ فروردین ۹, چهارشنبه

یادم نیست که آخرین باری که از خودم حرف زدم، رها و بی دغدغه و بی فکر کی بوده. هر بار به سرزنش و چرا گفتم، ختم شده بود. به پشیمانی از حرف زدن و تصمیم بر خودسانسوری. خود سانسوری که هیچ گاه ذات من نبوده. این روند جمعه شب شکسته شد. اول هم همون حس چرا گفتم اومد سراغم. الآن که گذشته، راضیم از حرف زدنم. من به کسی که در جمع از خودش حرف میزنه و اگه غمگینه غم و غصه اش را نشون میده نزدیکترم.
جایزه ی حرف زدنم، خود بودنم را از کائنات گرفته ام: پیامهای محبت آمیز، همصحبتی و سه جفت گوشواره آویز که با تکان سر زنگ ملایمی می زنند. زنگ شادی. زنگ محبوبیت.
یاد می گیرم که به نقاب قوی بی اشتباه احتیاجی ندارم.

۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه

هنوز نمی دونم که چطور یه روز خوب جاش را به یه روز بد میده. چطوره که احساسات اینقدر ناپایدارند و میشه از اوج افتاد به کنج. شاید مهمتر از چطور این باشه که من بپذیرم این منم، با همه ی بالا و پایین هام. نخوام که مهارش کنم. نخوام که اتفاق نیفته. یادبگیرم که اینهم خواهد گذشت و یاد بگیرم که سبکتر بگذرونمش. کم دردتر.
فکر می کنم چهل سالگی جایی است که که زخمها زود لیسیده می شوند. زود خوب می شوند. شاید چهل سالگی روحم زودتر برسد.

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است
درونم، صلح آغاز شده است. با خودم، با ضعف هام کنار آمده ام. دارم تمرین می کنم که از زخمهام مراقبت کنم. درمانده نیستم.  پشت سر می گذارم. امروز، روز من است. امروز را به متهم کردن هدر نمی دهم. همراه رودخانه ی زندگی میشوم، با بالا و پایین هایش، باتوانایی ها و کاستی هایم.