۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه

هنوز نمی دونم که چطور یه روز خوب جاش را به یه روز بد میده. چطوره که احساسات اینقدر ناپایدارند و میشه از اوج افتاد به کنج. شاید مهمتر از چطور این باشه که من بپذیرم این منم، با همه ی بالا و پایین هام. نخوام که مهارش کنم. نخوام که اتفاق نیفته. یادبگیرم که اینهم خواهد گذشت و یاد بگیرم که سبکتر بگذرونمش. کم دردتر.
فکر می کنم چهل سالگی جایی است که که زخمها زود لیسیده می شوند. زود خوب می شوند. شاید چهل سالگی روحم زودتر برسد.

هیچ نظری موجود نیست: