۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

از گم گشتگیها

کمی گم شده ام در این شهر جدید. انگار که باز از اول مهاجرت کرده ام. باز هم به هیچ جا و هیچ چی وصل نیستم. دوباره روزهای خالی کشدار بی دوست. دوباره روزهای طولانی بی حرفی. ترسیده ام. حتی مغازه های پرزرق و برق هم شوق خرید در من بر نمی انگیزند. نبودش اینقدر طولانی است که روزهای خالی مرا پر نمی کند.  پرکردن جای خالی او را با دیگران، با جای خالی خودش تاخت زده ام...یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت. بهتر می شود، می دانم، می دانم، می دانم

هیچ نظری موجود نیست: